سلام
مدتی بود فکر میکردم مگه من چیمه که وقتی بزرگی رو میبینم احساس هیچ بودن میکنم . چرا نمیتونم خودم خودمو بزرگ بنامم؟!
کتابی دستم بود و داشتم میخوندم که
روزی خواجه لقمان حکیم خیار می خورد ، خیاری تلخ آمد . به لقمان داد که بخور . لقمان بخورد و هیچ روی ترش نکرد -یعنی اخم و تخم نکرد- خوجه گفت : «خیاری بدان تلخی خوردی و روی ترش نکردی» .
لقمان گفت :« ای خواجه ، بسیار لقمه های خوش از دست تو فراستده ام -یعنی گرفته ام-و بخورده گر بدین یک تلخ بنالم ناجوانمردی باشد .»
حالا منی که با هر تلخی و سختی دوست دارم خدا بیاد پایین و برام توضیح بده که چرا این طور کرده، کجا و این بزرگان کجا؟؟؟؟